دست نوشته های آقای تمام فرهنگ (طنز نوشت)
پایگاه خبری فریاد شرق / کاظم شیبانی
مرا فرماندار کنید. / در حال و هوای این روزهای انتخابات ترشیز کهن /
بهم خبر دادن یه مناظره تو باغ فردوس ترتیب دادن با حضور کاندیدهای مدعی، منم عزمم رو جزم کردم، پاشنه ی کفشام رو کشیدم و جایه همگی تون خالی رفتم باغ فردوس، وقتی رسیدم باغ فردوس، دعوا بودش لب حوض، دعوا بخاطر پست، شلم شوربایی بود طوری که هر چی بگم کم گفتم.
جمع همه رنگ ها جمع بود جز رنگ مردم، می شد گفت تا حدود زیادی جمع تهی بود از رنگ مردمی، می دونم بودن همه رنگا ضروریه اما این ضرورت وقتی خروجی داره که بوی مردم رو بده که... بی خیال اونایی که باید بگیرن گرفتن منظورم رو برگردیم باغ...
سلام کردم... جوابی نشنیدم.
دوباره سلام کردم اما این بار نه تنها جوابی نشنیدم بلکه یه پوست موز هم سمتم پرتاب شد. لامصب از پوستش می شد تصور کرد عجب موز باکیفیتی بوده اونم تولید شده در کشور خودمون. جونم براتون بگه جدال، خیلی خیلی داغ بود، هیچکی به رقیبش اجازه صحبت نمی داد، البته چند نفری هم گوشه کنار بودن که سکوت کامل اختیار کرده بودن، حالا چرا سکوت؟ من می گم الله علم، ولی شما بهتر از من پاسخش رو می دونید...
تاب نیاوردم با خودم گفتم: جسارت داشته باش مرد اگه همینطور کنار بمونی سرت بی کلاه می مونه و چیزی گیرت نمیاد، ناسلامتی تو از شونزده سالگی فرمانده نبودی اما فهمیدی که یه عده ای بخاطر منافع خودشون پا رو حق و حقوق تو و خیلیای دیگه مثل تو گذاشتن، قوی باش، نخبه باش، باصداقت باش، شفاف باش البته نه زیاد آخه ممکنه درونت کاملاً دیده بشه و مشکل به وجود بیاره، هم شرعی و هم غیرشرعی، بامردم باش...
خب حالا انگار چه کار می خواد بکنه، برو دیگه چرا این پا و اون پا می کنی. زود برو هنرت رو نشون بده وگرنه اون سه نفری که مثلاً فعال فرهنگی هنری باغ فردوسن از باغای دیگه هنرمند میارن و میلیونی هم بهشون پول میدن، زود برو آخه حیفه، پول مردم از باغ خارج بشه.
دیگه نفهمیدم چی شد یه لحظه تندیس خیام رو بغل کردم دلم رو به اقیانوس زدم که البته دیگه دریاچه نمک شده بود از کم آبی و با یه داد پریدم وسط معرکه...
سکوت باغ رو فرا گرفتم منم دست به سینه با یه نگاه عاقل اندر سفیه همه رو برانداز کردم، بین خودمون بمونه عیار یکی دو نفرشون بد نبود اما در مجموع هیچکدوم مالی نبودن به جز... به جز...
لعنتی هم آغوشی با خیام داشت تاثیرش رو می زاشت در صدم ثانیه هر چی فکر کردم اسمش یادم نیومد، تابلو نکردم، صدام رو صاف کردم و گفتم دوستان چرا دشمنی و کینه؟ آشتی، دوستی، محبت کند دل ها را خالی از کینه... کند دل ها را خالی از کینه...
یه دفعه یکی شون گفت احسنت، آفرین خانوم معلم، یهو دلم ریخت پایین، به خودم شک کردم، مثل چیز ترسیدم، یه نگاه ویژه به خودم انداختم، خیالم راحت شد، نفس عمیقی کشیدم و اومدم بگم مردک مگه من... دیدم از لای انگشتاش داره دود بلند می شه، همه چیز مثل روز برام روشن شد، یه قری به صدام دادم و گفتم ممنونم، ممنونم، ممنونم.
صدای تشویق باغ رو پر کرد، رو ابرا سیر می کردم... امیدوارم چنین حال و هوایی براتون پیش بیاد، حال و هوایی که وعده اش رو زیاد بهمون دادن اما...
دیگه هیچکی جلودارم نبود، ترسم ریخته بود، گفتم عزیزان شما اومدین اینجا برای بیان برنامه هاتون یا تخریب یکدیگه؟
البته نیازی به پاسخ نیست چون می دونم بیشترتون هیچ برنامه ای ندارین، نه اینکه برنامه ای نداشته باشین، بلکه اصلاً نمی دونید برنامه چی هست چون اگه می دونستید وضعیت باغ فردوس این نبود، باغچه های پژمرده، حوض کم آب، کف پوشای صدرنگ و بی کیفیت، غرفه های بدون پلاک، دمادم هشدار کم آبی و کم گازی و بی برقی، تمام مسیرهای منتهی به باغ پر از چاله و چوله، کیفیت بیشتر ماشینا درپیت... البته ضمن عذرخواهی از پیت.
صدای ناله ها بلند شد، منم سوزی به صدام دادم و گفتم ای جانم، قربون همه تون، آره می دونم اومدین برا سر و صدا و خراب کردن همدیگه، چون چیز خاصی تو چنته ندارین جز وعده های صدتا به یک غاز، جز بی جهت صدا رو بالا بردن برا دروغ گفتن و وعده دادن، یه عده هم به طمع رسیدن به منافع خودشون تشویق تون کنن...
جانم به این ناله ها، اینجا چه خبره با این همه مشتاق... بلا نبینی تو نامزد انتخابات... خوب دل بدین، اگر قول بدین منو فرماندار کنید من راه رو بهتون نشون میدم.
تا اینو شنیدن ناله ها تبدل به همهمه شروع شد، یکی یه نوشته بهم داد که من به فلانی قول دادم، یکی اومد در گوشم گفت اون پیری رو می بینی من به اون وعده دادم، یکی بهم پیامک داد اون که کت و شلوار فیروزه ای پوشیده رو می بینی اون به هوای فرمانداری اومده سمت من، باورتون نمی شه یکی زنگ زد بهم گفت اونی که رد صلاحیت شده رو می بینی من به اون قول دادم، یکی هم از پشت زد به شونه ام برگشتم گفت من به فلانی که بخاطر من رفته کنار قول دادم، خلاصه کلاً ده تا نامزد بودن و بیست نفر مدعی فرمانداری، منو باش گوشا و لبا افتاده آخه دیدم مدعی فرمانداری زیاده تازه بعضیاشون دستی بر اغتشاش دارن، گفتم اگه اجازه بدین من یه دستی به آب برسونم و سریع برگردم.
سریع از روی سکو پریدم پایین راهی شدم سمت توالت که... یه صدایی اومد: رقیب محترم آب قطعه، آفتابه یادت نره.
دست بردم آفتابه بردارم یه صدای دیگه اومد اون مال منه اونو برندار.
رفتم سراغ بعدی یکی گفت اون رنگی نه، اون یکی دیگه گفت اون آفتابه تولید کارخانه فلانی نه، یکی گفت اون کارآمد نبوده سوراخش کردن نه، یکی گفت اون برا... گفتم نخواستم بابا دستمال کاغذی همرام هست. یه آفتابه که دیگه این همه صغری کبری چیدن نداره.
خلاصه هرطور بود خودم رو رسوندم جایی که باید می رسوندم، نشستم و به فکر عمیقی فرو رفتم، آخه همونطور که همه تون می دونید، مکان و اون حالت جون میده برا تفکرات دنیوی، یهو یه جرقه تو ذهنم زده شده تصمیم گرفتم گزینه فرمانداری رو به آینده منتقل کردم و ناامید نشم.
پس ذکاوت به خرج دادم و برنامه ریزی کردم با راه اندازی یک گروه پیشرفت یا چیزی در همین مایه ها کار رو شروع کنم و برا شورا شدن در باغ فردوس برنامه ریزی کنم، بعد شورای شهر، بعد هم ریاست اداره ای بزرگ و بعد هم فرمانداری اگه هم نماینده ای با من همکاری نکرد و مانعی بود در برابر تصمیمم، خودم آستین بالا بزنم و نامزد اتتخابات بشم، اونم با شعار... با شعار... باشعار...
به نظر در آغوش گرفتن تندیس خیام حسابی تاثیرش رو روم گذاشته بودی، انگاری خون به مغزم پمپاژ نمی شد، به هن و هن افتاده بودم که برخورد یک دست به بازوم رو حس کردم، چشام رو باز کردم دیدم مادرمه، گفت: هیچی نیست پسرم خواب بد دیدی.
نمی دونست خواب بد نبود کابوس بود لعنتی...
با عشق دستش رو بوسیدم که منو از این کابوس درآمیخته با عسل نجات داده، خدای شکرت، صدای اذون فضا رو پر کرد سریع پاشدم وضو گرفتم، یه کوزه آب کردم گذاشتم لب طاقچه، نمازم رو خوندم بعد هم اساسی شکر اوستا کریم را به جا آوردم و عشق فرمانداری رو هم چسبوندم به کوزه تا آبش رو بخوره.